ساندویچ شده در تنهایی.. (چند سطر چرت و پرت) 
صفحه اصلی تماس با ما عناوین مطالب پروفایل قالب سبز

تنهایی تنها دوست دیرینه­ ی من از وقتی که یادم میاد بوده. هیچکس هیچکس نتونسته برام پرش کنه. کاملاً مستأصل و دل­تنگم. احساس شدیدی از غربت دارم. همین چند دقیقه­ ی پیش خوندن یکی از کتابای ریچارد داوکینز رو تموم کردم. کتابی درباره ­ی خدا.. که میگه همچی چیزی وجود نداره و اعتقاد به اون فقط یک انحراف از یک واقعیت زیستی دیگه در تکاملمون بوده. ولی با تمام اینها در حالی که در این لحظه در این نقطه قرار دارم و از تنهایی دارم خفه میشم.. از فرط دل­تنگی دارم جون میدم.. از شدّت یأس و تنفّر از زندگی دارم به حد جنون می­رسم؛ مطمئنم هیچ چیزی غیر از عشق، یه عشق، عشقی که خودم رو از گفتنش سانسور می­کنم؛ نمی­تونه منو به این دنیا و زندگی پیوند بده.. نه هیچ چیز دیگه ­یی.. البته یه چیز دیگه ­م هست و اون اینه که من اشتباهی جای یه نفر دیگه رو تو زندگی گرفتم.. اگه اون اسپرمی که تبدیل به من شد نبود شاید یکی دیگه می­تونست از زندگی بیشتر از من راضی باشه.. از بودنش.. نمی­دونم چرا من در حالت اسپرمی باید اونقدر برای وارد شدن در صحنه­ ی زندگی بشری انگیزه­ مند بوده باشم؟ آخه چرا؟ از بین صدها میلیون سلول دیگه فقط من؟! درست مثل یک لاتاریه. یه بخت آزمایی. البته در مورد من شاید بدبخت­ آزمایی بوده. بچه ­ها رفتن مسافرت. و من در این چهاردیواری در همسایگی آدم بنده­ خدایی که چند وقته بدجور باهاش بد شدم گیر افتادم.. گیــــــــــــــــــــــر افتادم به تمام معنا.. حتی یه سطر از نوشته­ هامو... معنیش اینه که هیچکس... درست مثل یه آدم لال. همه چیز این دنیا حداقل از دید احساسات من در خیلی وقتا، فقط یه نمایش مسخره­ س. همه دنبال شهرت و پولن... از شهرت متنفرم. عاشق گمنامی هستم.. من میخوام یه قبله داشته باشم. البته از نوع انسانیش. قبله­ ای که حاضر باشم در برابرش خودمو قربانی کنم. پول چی؟ خب پول خیلی مهمه.. شاید شاه ­کلید همه چیز باشه... می­دونم باهاش خیلی چیزها رو میشه به دست آورد.. شایدم چیزهایی رو از دست داد.. خب با پول میشه خونه داشت... با پول میشه جنبید.. رفت و رفت و رفت.. حتی میشه به آسونی مرد.. من دوس دارم با گلوله تو مغزم بمیرم نه با هیچ چیز دیگه.. مطمئنم با پولم میشه اون قبله رو داشت.. آره میشه.. میشه تمیز و زیبا زندگی کرد.. خوابید و بیدار شد.. خندید و رفت سفر.. من حتی... میدونم خیلی زشت جلوه می­کنم احتمالاً واسه بعضیا با گفتن بعضی از این حرفا.. ولی خب چیکار کنم.. اونام از بدشانسیشونه که از رو ناچاری تنها کسی هستن که شاید نوشته­ های منو می­خونن.. والّا که حرفای منو غیر از خودم که کسی نمی­شنوه و نمی­خونه.. کاش می­دونستم چند نفر دیگه مثل من هستن؟ اینقدر ایزوله و ساندویچ شده در تنهایی.. حالم خوب نیست اصلاً نیست............. خیلی به گُه کشیده شدم.. اونقدر مبتذل و پوچ که باور کردنش سخخخخخخخخته.. مُرد.. مُرد.. اونی که هیچوقت نفهمید زندگی چیه.. اونی که هیچوقت نفهمید مردم چطورین..  

                     21 آذر1393 شبش

 


برچسب‌ها: دردنوشته ها
[ پنج شنبه 12 شهريور 1394 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

دل تنگم بی تو

غریبم بی تو

مرده ام بی تو

نیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــستم بی تو

تو تو تو !

ای دورترین نزدیک ترین ها

..................

 


برچسب‌ها: دردنوشته ها
[ پنج شنبه 14 دی 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

سیل، زلزله، دلار، طلا، نان، برنج، جنگ، دارو، اعتیاد، تن فروشی، کلیه فروشی، بیکاری، تعطیلی کارخانه ها، گرانی، عقب ماندگی، انزوای جهانی، تحریم، حق مسلم ما، دشمن، استکبار جهانی، قدرت های بزرگ، سوریه، روسیه، چین، تجاوز به یک دختربچه ی ده ساله در آلمان، دستمالی دختربچه ای در برزیل، جنگ نرم، پارازیت، ماهواره، اینترنت، اینترانت، موشک، ترور، مشت محکم، کفر، انرژی صلح آمیز هسته ای، بمب اتمی، انقلاب، فتنه گران، جنبش سبز، کارگران، حقوق عقب افتاده، زنان، زندان، سانسور، فیلتر، اعدام، شکنجه، ونزوئلا، فیس بوک، یوتیوب، بیماران صعب العلاج، غنی سازی، فقر، مدارک تقلّبی، خشک شدن دریاچه ی ارومیه، قطع جنگل های شمال، جزایر سه گانه، دریای خزر، خلیج فارس، دزدی و اختلاس، آقازاده ها، خرافات، غزه، دروغ و و و و و .... آه از این فرهنگ روزمرّه ی روزمرّگی.. آه از این ادبیات سردرگم.. فریاد.. فریاد.. فریاد..

فریــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد

 


برچسب‌ها: دردنوشته ها
[ پنج شنبه 27 مهر 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

در شهر ما نجّاری زندگی می کند که مانند همه ی نجّارها با چوب و ارّه و رنده آشناست. چه بسیار در و پنجره های چوبی و میز و نیمکت های چوبی برای آسایش دیگران ساخته و چه بسیار خاک ارّه تنفس کرده است. روزگاری از کنار خانه اش که گذر می کردی، حس می کردی که او را خوب می شناسی. حس می کردی چندان دور از دسترس نیست. هرگز علامت سؤالی به ذهنت نمی آمد. او نجّاری بود با دستان زحمت کش. با لباس و صورتی غبارآلود و شاید همیشه با لبخندی از تو و دیگر مشتری هایش پذیرایی می کرد. وقتی اجرتش را می پرداختی؛ صاف و صمیمی تعارفی می کرد و آنگاه شاکرانه آن را در جیبش می گذاشت و نگاهی به آسمان می انداخت. پسرانی داشت ساده و زحمت کش همچون خودش که معنای عرق جبین و کدیمین را خوب می دانستند. تو دست فروش بودی و او نجّار. یکی دیگر نانوا بود و او نجّار. دیگری راننده بود و او نجّار. فاصله معنایی نداشت. بهار که می آمد نجّار شهر ما مزه ی گیاهان کوهی را خوب می فهمید. ریواس و کنگر قسمتی از قوت سفره اش بودند. باران که می بارید، سقف خانه اش گاهی چکه می کرد مانند سقف خانه ی همسایه و دیوار خانه اش هرگز سایه ای سرد بر شهر نمی افکند. نجّار شهر ما ولی.. البته هنوز نجّار است اما گویا دیگر با چوب و ارّه و رنده بیگانه شده است. دیگر در و پنجره ای نمی سازد. میز و نیمکت دبستان از ساخته های او نیست. دیگر خاک ارّه را نمی شناسد و نفس هایش جز با اکسیژن خالص سر نمی کنند. دیگر نشانی خانه اش را نمی دانی. و اگر هم از کنار آن بگذری، سنگ های تراشیده ی خانه اش، تو را و هر آشنای دیگر را پس می زنند. نجّار شهر ما بسیار دور شده است. دیگر نشانی از آن لباس و چهره ی غبارآلود و لبخند همیشگی نیست. او نجّار است اما پیشه اش نجّاری نیست. شاید دیگر آسمان را نیز از یاد برده ولی شاید هم آسمان را به خانه اش یا به همسایگی خویش آورده است. هرگز بر کسی معلوم نشد که چرا نجّار شهر ما دست از نجّاری کشید. ولی من.. ولی من.. از کنار خانه اش که می گذرم؛ نمی دانم چرا بوی نفت می شنوم..


برچسب‌ها: پراکنده هادردنوشته ها
[ دو شنبه 23 مرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

زندگی من شعری است که ردیفش، غم است..


برچسب‌ها: دردنوشته ها
[ دو شنبه 22 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

امروز یکی از دوستا خاطره ای تعریف کرد که همین چند وقت پیش اتفاق افتاده بود:

می گفت یه روز مادرش از توی کوچه میاد تو خونه و می زنه زیر گریه. هر چی بهش میگن چی شده، بنده خدا نمی تونسته جواب بده و بغض راه گلوشو گرفته بوده. آخر سر که بهش اصرار می کنن، اونم می گه همین حالا تو کوچه با یکی از زن های همسایه در مورد گرونی حرف می زدم که صحبت به گرون شدن گوشت کشید. در این وقت یه دختر بچه که ظاهراً از یه محله ی دیگه بوده می پرسه:

- ببخشید خانوم گوشت چیه؟

اینام با تعجب بهش نیگاه می کنن و یکیشون ازش می پرسه:

- چطور تو نمی دونی گوشت چیه؟

بچه م جواب می ده:

- نه آخه بابا همه ش سبزی و گوجه میاره خونه. تا حالا از این چیزا نیاورده نمی دونم چیه..!

بعد مادر دوستمون هم سریع برمی گرده خونه و می زنه زیر گریه..

***

وقتی دوستمون این خاطره رو تعریف کرد مثل هزاران بار دیگه به فکر فرو رفتم که ای خدا:

تو مملکتی که

ذره ذره ی خاکش دُرّ و گوهره،

حجم گازی که داره از اکسیژن بیشتره،

اگه تو حیاط خونتون چاه بزنی بعید نیست که زودتر از آب به نفت برسی،

و غربیا - همون از ما بهتران (!)- با خاویار و پسته و زعفران و فرش و همه ی استعدادهای انسانی ما دارن صفا می کنن و «زندگی» می کنن؛

اون وقت چرا باید

چرا باید

چرا باید دختربچه ای که ایرانیه، شناسنامه ی ایرانی داره، پدر و مادرشم مسلمانن، مثل هزاران کودک دیگه آرزو داره، نیاز داره چون یک «انسانه»؛ این وضعش باشه؟؟؟؟ اون چه خطایی کرده؟؟ اگه آهی از سر حسرتِ یه لقمه غذای خوب، یه دست لباس نو یا یه عروسک قشنگ بکشه؛ این آه دامن چه کسی یا چه کسانی رو می گیره؟؟ پس چرا اون کسا به خودشون نمیان؟؟ چرا؟؟؟

بذارید یه خاطره ی دیگه م تعریف کنم که همین امروز یکی دیگه از دوستا تعریف کرد:

می گفت همین دیروز پریروز جلوی یکی از عابربانکا مردی رو می بینه که ازش می پرسه: یارانه ی این ماه رو دادن یا نه. اینم میگه نه ندادن. اونم می گه ولی یه مبلغی تو حساب هست که بعداً واریز کردن شما رو به خدا واسم بکشید بیرون. - منظورش اون 28تومنی بوده که فعلاً کسی نمی تونه برداشت بکنه - این دوستمون هم بهش می گه ولی این کار انجام شدنی نیست چون دولت خودش این امکان رو نداده و فعلاً نمیشه. مرده هم دلش می گیره و میگه: به خدا الآن چند روزه که ما تو خونمون غیر از نون خشک چیزی واسه خوردن نداریم. اگه امروز نتونم این پول رو برداشت کنم دیگه نمی دونم واسه بچه هام چیکار باید بکنم..

و من باز هم هزاران چرا از خودم پرسیدم و ناراحت شدم و به زمین و زمان فحش دادم و بعــــــــــــــــــــــــد: آهسته فراموش کردم.................!!!!!!


برچسب‌ها: دردنوشته هافقر
[ یک شنبه 27 فروردين 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

   نامه ی سرگشاده ی مردم هزاره از سراسر جهان به نهادهای دفاع از حقوق بشر، شخصیت های شناخته شده و مقامات بین المللی

 

***

دوستان! همراهان! مسلمانان! دینداران! بی دینان! هم نوعان! هم گوهران!

در گوشه ای از این کره ی خاکی یا در محلّه ای پرت از این دهکده ی جهانی، کسانی هستند که جرمشان بودنشان است. در جهانی با هفت میلیارد هم نوع ولی غرقه در اقیانوس بی کسی و بی فریادرسی می نالند و دیده بر در نومیدی تا شاید، آن هم پیکر، آن هم گوهر و آن خداوندگار شعر و شعور از در درآید و دستی به یاری گشاید.

از مردمان هزاره می گویم. کودک پروانه هایی که همچون جانیان کشتار می شوند. مادرانی که بر سر جنازه ی طفلانشان به ناگاه گرفتار بلای خنجر و تفنگ ددان با نام و بی نام می گردند. پیران و جوانانی که به بری نرسیده و باری ندیده، به خاک و خون در می غلتند. کنون با زبان حال نامه ای نوشته اند و نگاه به سوی دل های بیدار گردانده اند تا شاید با یاری و بذل التفات هم گوهرانشان، مرهمی بر آلام چندین و چند ساله اشان که دم به دم سر باز می کنند؛ گذارند..

بنی آدم اعضای یک پیکرند        که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی به در آورد روزگار       دگر عضوها را نماند قرار

هم گوهران! متمنّی است به این آدرس مراجعت فرموده و نامه ی دادخواهانه ی ایشان را مطالعه و ضمن گواهی، برای مراجع عالی حقوق بشری ارسال فرمایید. شاید این آن فرصتی باشد که بار دیگر امیدوار شویم که هنوز از یاد نبرده ایم از یک گوهری خویش را..

http://www.hazarapeople.com

 


برچسب‌ها: فتودردحقوق بشرنسل کشیدردنوشته هاهم گوهران کمک
[ یک شنبه 14 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

خبرنگار هفته نامهء امریکایی بنام نیوریپوبلیک در گزارشی تصویر فقر و بیچاره گی را در افغانستان ارایه کرده است. انابادخین خبرنگار این هفته نامهء امریکایی به یک روستا در ولایت بلخ رفته و گزارشی از حکایت یک زن ازاین روستا را تهیه کرده است که چگونه برای حفظ زنده گی کودک نوزادش تلاش می کند. 
زمانیکه ذاکرالله از شدت درد پیچ و تاب می خورد، پوست کمر و ران هایش ازاستخوان جدا شده و کشال مانده بود، مادرش به خاطر رفع کردن سردردی کودک اش که به باور او ناشی از گرسنگی بود، محلول کبود رنگی را که خود تهیه کرده، به سر و پیشانی وی مالیده بود.           
یک بخاری کهنه نزدیک لحاف آبی رنگ ذاکرالله گذاشته شده بود که با خس و خاشاک و تپی حیوانات روشن شده و دود آن خیلی بیشتراز تولید حرارت آن بود.  
خوری گل، جزاینکه کودک 40 روزه اش را در غنداق ببندد، دیگر چه کاری را انجام داده می توانست؟         
خوری گل 5 طفل دیگرش را هم در چنین غنداق های که با مهره و روپیه ها تزیین شده بود، کلان کرده است.
مادر، طفلش ذاکرالله را به سینه چپ خود نزدیک ساخت. اما در آن یک قطره شیرهم وجود نداشت، زیرا خوری گل و هفت عضو دیگر خانواده وی صبح، چاشت و شب جز اندکی برنج چیز دیگر برای خوردن نداشتند.        
در روستای که خوری گل زنده گی می کند، 40 خانهء گلی دیگر وجود دارد. تعداد کمی باشنده های آن از این موضوع باخبر اند که در ده سال گذشته ملیارد ها دالر به افغانستان کمک شده است.      
در حالیکه افغانستان در مرگ و میر مادران و اطفال در جهان جای دوم را دارد، کمک های بین المللی در این کشور در زنده گی اطفال تغییر اندک به میان آورده است.          
گفته می شود که در افغانستان درهر نیم ساعت یک کودک در نتیجه عوامل چون سوی تغذی که جلوگیری آن ناممکن نیست، از بین می روند.      
مسوول صحت عامه ولایت بلخ جایی که نفوس آن دو ملیون تن تخمین می گردد، می گوید، 77 در صد مرگ و میر اطفال در این ولایت به دلیل سوء تغذی می باشد.    
به این معنی که در ولایت بلخ نزدیک به 40 هزار کودک که اکثریت آن ها نوزادان چون محمد ذاکرالله و یا اطفالی اند که تازه به سرپا آمده اند، به خاطرگرسنه گی بین مرگ و زنده گی دست و پا می زنند. 
دلایل سوء تغذی در افغانستان واضح است. در آب آشامیدنی ویروس های امراضی وجود دارند که با نوشیدن آن اطفال به مرض اسهال دچار شده، بدین وسیله آب بدن آن ها خشک می شود. 
آن مادران که خوراک شان تنها برنج، نان خشک و چای می باشد، نیز ازگرسنگی رنج می برند. این خانم ها بی آن هم به خاطر تولد پی هم چندین طفل با ضعف و ناتوانی دچار می باشند.      
چندین زن همسایه به خاطر به خانهء خوری گل آمده بودند که اگر محمد ذاکرالله چشم از جهان بپوشد به مادر وی اظهار تسلیت و همدردی کنند. در خانه خوری گل بوی، دود خس و خاشاک، تپی سوختانده شدهء حیوانات و اندکی هم بوی تریاک به مشام می رسید.   
در این مناطق مواد مخدر به خاطر تسکین درد، رفع گرسنگی و آرامش اعضای بدن استفاده می گردد.         
انابادخین نویسندهء این گزارش در ادامه می نویسد، او از این زنان مهمان پرسید که آیا در قریه شما کدام طفل دیگر که به سوی تغذی مصاب باشد، هم موجود است، یا نه؟
همهء این زنان در پاسخ به یک صدا گفتند که تمام اطفال ما مانند ذاکرالله دچار تکلیف اند.         
این خبرنگار بازهم پرسید که ذاکرالله پس از تولد چه مقدار وزن خود را از دست داده است. خانم ها پاسخ دادند که در قریهء آن ها ترازو نیست تا وزن طفل شان را بدانند.      
نویسنده در پایان می نویسد:
ذاکرالله حتی اگر زنده هم باقی بماند. بازهم زنده گی به طریقهء سنتی و کهنه، نه قوانین عصر جدید تصویر زنده گی او را از قبل رقم زده است.       
ذاکر الله پسری خواهد بود که هر روز در زیر آفتاب سوزان بوته و هیزم جمع آوری خواهد کرد. آن را به بازار برده، به فروش خواهد رسانید.  
زمانی که جوان شود بیشتر وقت زنده گی اش را برای کشیدن آب از چاه جهت آبیاری زمین ها خواهد گذشتاند.
او هیچ گاه به شکم سیر نان نخواهد خورد و همسرش با تولد کودک دومش پیر خواهد شد. او نیز برای فراموش کردن رنج و زحمت زنده گی از تریاک استفاده خواهد کرد.           
اما احصاییه های امروزی نشان می دهند که عذاب و زحمت او خیلی دوام دار نخواهد بود، زیرا با وجود کمک کننده های بین المللی و تعهدات آن ها برای تامین یک زنده گی آرام و مرفه، اوسط زنده گی مردم افغانستان فقط 44 سال می باشد

منبع: http://da.azadiradio.org

 


برچسب‌ها: دردنوشته هافقر
[ چهار شنبه 10 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

اسمش یونس ِ...حدودا 11 سالشه اما وقتی ببینیش فکر میکنی 7 سال بیشتر نداره...یونس وقتی خیلی کوچیک بود بیماری مثل یه نهنگ سلامتی و شادابیشو بلعید...

اول مثانه اش مشکل داشت اما یواش یواش زد به کلیه هاش و الان دیالیزی شده

بیماری به زبونش هم رحم نکرد...یونس حتی نمیتونه حرف بزنه...نمیتونه برا کسی بگه مشکلش چیه...نمیتونه بگه چقدر درد میکشه ...نمیتونه بگه چقدر زندگیش سخته

نمیتونه بگه خانواده ی خودشو خانواده ی عموش با پدر بزرگ و مادربزرگش، یعنی 11 نفر آدم همه توی 68 متر جا زندگی میکنن

نمیتونه از اشکای مادرش بگه...

 نمیتونه بگه مادرش چه حالی میشه وقتی بقیه بهش میگن: "بزارش سر ِ راه...اصلا بزار بمیره...واسه چی انقدر این در اون در میزنی...این بچه که خوب شدنی نیست..."

نمیتونه بگه چقدر دوست داره درس بخونه...چقدر دوست داره با بچه های دیگه راحت بازی کنه...و چقدر دوست داره که دیگه درد نکشه...

حتی نمیتونه برا خودش با صدای بلند دعا کنه...

خدایا! کی میدونه تو دل زهرا خانم، مادر یونس، چی میگذره؟!...چطور تاب میاره و آب شدن بچه اش رو جلو چشمش میبینه...

چطور میدوئه تا بلکه بتونه از جایی کمکی پیدا کنه...

میدوئه، میدوئه و هروله میزنه آخه هزار تا امید و آرزو داره واسه این بچه...

خدایا کی میدونه چی میکشه؟!...

تک و تنها، دست ِ خالی...پیش ِ این دکتر...پیش ِ اون دکتر...از این بیمارستان به اون بیمارستان...از این مرکز به اون مرکز، تا بلکه راهی پیدا کنه...

دکترا گفتن دیگه دیالیز هم جواب نمیده، باید زودتر عمل شه..."پیوند کلیه"...تازه اگه پول عمل هم جور بشه تو 68 متر جا که 11 نفر بزور توش زندگی میکنن ، کلیه صد در صد پس میزنه...

مامانش میگه دکترا گفتن باید بعد از عمل توی یه جای ایزوله زندگی کنه و خرج داروهای بعد از عملش هم حدودا ماهی 400 هزار تومن میشه...

*****

همیشه ته چشمای زهرا خانم، مادر یونس یه حلقه اشکه و ته گلوش یه بغض که سعی میکنه جلو هیچکس نشکنه اما میشه فهمید تو تنهاییهاش چقدر زجر میکشه و چقدر شرمنده ی بچه اش و عشق مادرانه اشه...میشه فهمید چقدر به همیاری و همدلی کسانی نیاز داره که این مطلبو میخونن...

برای یونسی که در سخت ترین شرایط هم لبخندشو از بقیه دریغ نکرد...برای یونسی که اینبار تو شکم ِ نهنگ ِ درد و بیماری تنها مونده حتی نمیتونه برا خودش بلند دعا کنه

 دوستان خوبی که این مطلب رو میخونید از اونجایی که شرایط محیطی و بهداشتی بعد از عمل خیلی مهمه در حال حاضر مهمترین کار برای یونس،  رهن یک خونه است که هزینه اش حدود  6 , 7 میلیون تومن میشه و مهمتر از اون هزینه دارو بعد از عمل ِ که هر ماه 400 هزار تومان میشه و اگه نرسه بازم کلیه پس میزنه 

 

 

جمعیت دانشجوی امام علی

 شماره حساب دریافت کمک های نقدی: 1- 545036 800 1604   بانک پاسارگاد شعبه مراغه به نام خانم معصومه سیاحی فام آذر

کسب اطلاعات بیشتر: 09125594601

 

*اگر میتونید این متن رو برای دوستانتون بفرستید تا دستان پر مهر بیشتری برای کمک به یونس بشتابند.*

منبع: cloob.com


برچسب‌ها: دردنوشته هاهم گوهران کمک!
[ چهار شنبه 26 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 سخن از جراحی است و هزینه‌هایی که از عهده هر کسی ساخته نیست. «رویا»ی هجده ساله برای رهایی از درد باید به تیغ جراحان سپرده شود؛ اما نه برای آن دست عمل‌هایی که خیلی از هم سن و سالانش به دنبالش هستند. دختری که بیماری عجیبش، کاری با او کرده که می‌خواهد دیده نشود؛ حتی به قیمت خانه‌نشینی تمام وقت! وقتی صحبت از ناراحتی‌های پوستی می‌شود، بسیاری از ما نگران می‌شویم و انواع صابون‌ها و کرم‌ها را به همدیگر توصیه می‌کنیم؛ سفارشی که اگر درباره صورت باشد، چه بسا حاضر به ریسک رد کردن آن نباشیم که مبادا به ظاهرمان خللی وارد شود. اینجاست که روزی چند بار به سراغ آینه می‌رویم تا اوضاع و احوال صورتمان را رصد کنیم و مبادا با یک لک، زخم، تبخال و... در انظار حضور پیدا کنیم و خدای نکرده، غرورمان جریحه‌دار شود.
چندین نفر واسطه شده‌اند تا گزارشی در مورد این دختر بیمار تهیه کنیم؛ از دوستان همکار رسانه‌ای تا اهالی محل و خادمین مسجد. به محضی که می‌فهمند برای چه تماس گرفته‌ایم، حاضرند همه گونه همکاری داشته باشند. اشتیاقی که شاید از لحن رویا سرچشمه گرفته باشد؛‌‌ همان زمانی که تهیه گزارش روزنه‌های امید را در دلش پر سو‌تر می‌کند و مشتاقانه می‌پرسد: «چه زمانی دوباره زنگ می‌زنید تا کمکم کنید؟» اینجاست که بند دلمان پاره می‌شود که مبادا در انتقال خواسته این جوان سرد و گرم کشیده به مسئولان ناموفق باشیم!         
ما دختری هست که به شدت از آینه گریزان و از دیده شدن بیزار است. دختر هجده ساله شوشتری که تنها شش ماه اول زندگی‌اش به آرامش گذشته و از آن به بعد، سمت چپ صورتش را گوشت اضافه فرا گرفته است و اکنون کار به جایی رسیده که از سنگینی نگاه مردم می‌ترسد. می‌ترسد که به جرم ناکرده، زیر ذره‌بینی قرار بگیرد که سزاوارش نیست؛ واکنش‌هایی که با دیدن تصاویر هم می‌شود حدس زد و بیشتر جز تلخی چیزی نیست؛ خیلی‌هایمان طاقت دیدن نداریم.

از‌‌ همان آغاز بروز نشانه‌های بیماری، پدر و مادر رویا که نگران سلامت فرزند بودند، احتمال می‌دادند که در آینده‌ای نزدیک این عارضه برطرف می‌شود و بهبود می‌یابد، ولی رویا با گذر زمان خوب نشد و این زمان بود که بد‌ترین رنج‌ها را با خود برای او با تشدید بیماری به ارمغان آورد.  
رویا می‌گوید: آدم از خانه ماندن افسرده می‌شود. دوست دارم بیرون بروم. مگر من دل ندارم؟ بیرون رفتن من تا سوپر سر کوچه است که مجبورم صورتم را در برخورد با آدم‌ها بپوشانم. هم سن و سالان من در این سن دیپلم گرفته‌اند، در حالی که من هنوز سوم راهنمایی هستم. آرزو دارم عمل کنم و خوب بشوم. درس بخوانم و به دانشگاه بروم. مهندس بشوم، ورزش کنم اما... ! 
هرچه او بزرگتر می‌شد، گوشت‌های اضافه صورتش نیز برجسته‌تر می‌شد؛ بار اضافه‌ای که به دست و پای رویا نیز سرایت کرد و موجب شد تا پدر کارگر، قید مزد روزانه را بزند و با اندک پس انداز موجود، رویای کوچکش را برای درمان به اهواز ببرد.         
پزشکان امید بسیاری نداشتند و با جراحی موافق نبودند، ولی پدر هر آنچه داشت، دختر کوچکی بود که نگرانی آینده‌اش بود و این گونه بود که انگشت دختر را به تیغ جراحان سپردند و نتیجه خوبی هم داشت؛ نتیجه‌ای خوشحال کننده که البته موقت بود و زمان زیادی پایدار نماند؛ نه نتیجه و نه عمر پدر زحمتکش؛ با سکته‌ای در سن ۳۷ سالگی.

رشد عجیب گوشت‌های صورت رویا سلامتی او را تحت تأثیر قرار داده است. پلک‌های چشمش به طرز عجیبی کشیده شده و دندان‌هایش نیز به خاطر آویزان بودن صورتش به شدت درد می‌کنند. حتی یک بار نیز تا آستانه مرگ رفته و در هنگام خواب حالت خفگی به او دست داده است، اما می‌گوید: باز خدا را شکر می‌کنم؛ اگر فلج یا قطع نخاعی بودم، چه می‌کردم؟  
رویای پدر، بیمار ماند و روزگار سختی برای مادر تنها رقم خورد. اینجا بود که خاله‌اش به کمک می‌آید و سرپرستی برادر و خواهر کوچک‌تر رویا را می‌پذیرد و دختر بیمار و مادرش به یک اتاق پناه می‌برند؛ اتاقی محقر که از توصیف بی‌نیاز است.      
حالا نبود پدر به دهه رسیده است و با گذشت زمان، شمار روزهایی که دخترک پا از اتاقش بیرون گذاشته، به مرور کمتر و کمتر می‌شود، تا جایی که نزدیک به یک سال است‌‌ همان حضور انگشت شمار در مدرسه را هم به صفر رسانده و از ترس طعنه‌های مردم، ترک تحصیل کرده است؛ انگار که اتاقش را به همه جا ترجیح می‌دهد؛ اتاق خالی‌اش را! 

       رویا به خبرنگار ما می‌گوید: کمیته امداد خیلی به ما کمک کرده، ولی اگر این کمک بزرگ را هم انجام دهد، دیگر خیلی خیلی از آن‌ها ممنون می‌شویم. وقتی می‌پرسیم که سراغ دیگر مسئولان و نهاد‌ها رفته‌اند، می‌گوید: نه، کجا باید می‌رفته‌ایم؟ و ادامه می‌دهد: برای عمل باید به تهران بروم و گفته‌اند که هزینه عملم هفت میلیون می‌شود. و مادرش اضافه می‌کند: برای بهبودی دخترم نذر و نیاز زیاد کرده‌ام. بزرگترین نذرم این است که دخترم خوب شود و با هم به پابوس امام رضا برویم... 
مادر و دختری که چندین سال است، با اندک مقرری کمیته امداد روزگار می‌گذرانند و‌ گاه اهالی محل هم به یاری‌شان می‌رسند و همین اندازه را هم از خدا شاکرند، ولی یک آرزوی بزرگ هم دارند. حالا رویا خانوم به سن مناسب برای جراحی رسیده و این عمل می‌تواند دوای درد این همه سال‌هایش باشد.

اما سختی این مادر و فرزند گویا پایان ندارد؛ اجاره نشینی، فقر، هزینه‌های آب و برق و... نای زیادی برای ناله کردن هم باقی نگذاشته و به ظاهر با درخواست وام آن‌ها هم مخالفت شده است. گویا بر پایه قوانین موجود (و یا به بهانه قوانین موجود)، این جراحی در دسته عمل‌های زیبایی طبقه بندی می‌شود و فعلا سنگ‌ها به پای لنگ می‌خورند.

منبع: سایت سیمرغ

(برای آنهایی که نمی خواهند با دیدن درد و رنجهای دیگران فقط آه از سینه برآرند و می توانند بر لبان دردمندشان لبخندی بکارند)

 

 


برچسب‌ها: دردنوشته هاهم گوهران کمک!
[ یک شنبه 23 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 

مطلب زیر ترجمه ی متنی است که تجربیات تجارت یك بازرگان چینی از طریق سایت www.alibaba.com (سایت تجاری چین) را بیان می کند که در وبلاگش تحت عنوان "مبحث بازاریابی موفق چینی و آموزش تجارت بازاریابان تازه کار چین" نوشته است که خواندنی و جالب است :

من تاجری بودم كه نماد شانس چین گره گشای زندگیم شد. هنگامی که نماد شانس چین را خریداری کردم (پاراوان تزئینی با طرح پاندا و بامبو)، بزرگترین پورسانت فروش سال 2010 خود را كسب كردم. آن هم در زمان افت شدید فروش در بازار و در زمانی كه قبل از آن برای پرداخت هزینه های تحصیل پسر بزرگم دچار سختی و مشکلات بسیار شده بودم.

در آن زمان فردی ایرانی تبار که خود را علیرضا معرفی می کرد برایم آدرس یک سایت ایرانی را ارسال نمود. این سایت اقدام به فروش دستگاه "ایربراش air brush" آرایشی تولید کشور امریکا را نموده بود. آدرس سایت را در اینترنت سرچ کردم. یک سایت فارسی زبان بدسلیقه بود، سایت را با ترجمه افتضاح گوگل ترجمه کردم. محصولات ایربراش سطح بالا با مارك تجاری آمریكائی "DIN AIR" امریکا را عرضه کرده بود.
مشتری ایرانی از من خواست تا محصولات این سایت را به صورت انبوه برایش کپی كنم و البته قبل از آن برایش برآورد هزینه کنم تا بتواند با آن رقابت کند. به او فهماندم که کپی برداری از این محصولات کار آسان و ارزانی نیست! و گفتم که شرکت ما تولید کننده پمپ های باد مینیاتوری است. وی اعلام کرد که مردم ایران محصولات مینیاتوری را ترجیح می دهند. به او گفتم: منظورم از پمپ باد مینیاتوری پمپی است كه برای محصولات آکواریوم و اکسیژن محلول در آب استفاده می شود و برای آبزیان آکواریوم آب شیرین و آب شور كاربرد دارد نه برای ایربراش آرایشی.

تاجر ایرانی پرسید: آیا پمپ باد شما باد تولید می کند؟ به او گفتم البته باد کم تولید می کند و حتی برای او با اکسپرس پست یک دستگاه نمونه ارسال کردم و او پس از دریافت از من خواست برای او 1000 عدد از آن دستگاه را به عنوان دستگاه برنزه بدن تغییر نام و ثبت سفارش دهم.
وقتی به او گفتم طبق قراردادهای تجاری باید روی دستگاه کلمه ماهی ثبت گردد، وی از من درخواست ثبت نام ترکیبی بدن ماهی را نمود. به او گفتم مردم کشورت معنی کلمه ماهی را نمی دانند؟ او پاسخ داد مردم ایران مغزشان گرد است و اسیر تبلیغات خوب هستند. اینگونه بود که اولین سری دستگاه باد آکواریوم با نام بدن ماهی! BODYFISH با درج كلمه ساخت بریتانیا (مثلا این دستگاه را بریتانیا ساخته بود) را به کشور دبی و از آنجا به ایران انتقال دادیم. درحالی که تقریبا مطمئن بودم این تجارت برای علیرضا ناکام خواهد بود و حتی قالب های شابلون را در انبار راکد بایگانی نمودیم.

در کمال ناباوری پس از گذشته 2 ماه علیرضا با کمپانی تماس و درخواست تولید مجدد 100.000 نسخه جدید داد! علیرضا یك سایت هم راه انداخت و تبلیغات در ماهواره را شروع كرد. تلویزیون و تبلیغات كارش را خوب انجام داد و مردم فارسی زبان را اسیر خرید پمپ بادهای 25 دلاری در قبال دستگاه برنزه کننده ایربراش کرد. علیرضا درآمد بسیاری برای خود و شرکت من كسب نمود. آن روز بود که نادانی ایرانی های فارسی زبان را با خانواده ام جشن گرفتیم و من هم به شما پیشنهاد می کنم در خصوص آغاز روابط تجاری بلند مدت و مذاکره ای مستقیم با آن کشور اقدام نمایید. از این رو که تجارت با مردمی که مغز گرد دارا هستند بسیار مفید است و امکان رشد مالی برای بازاریاب های فروش همه محصولات فعال می باشد.

با ارسال این متن برای هموطنان عزیزمان بفهمانیم، هر آنچه در ماهواره پخش می شود و یا در اینترنت تبلیغ آن می شود و یا حتی در کتاب ها و مجلات چاپ می شود الزاما درست نیست! و هیچ ارزانی بی دلیل نیست! به راستی چرا باید یك نفر بتواند پمپ باد آکواریوم را به جای دستگاه ایربراش به مردم کشورمان قالب کنه! واقعا چرا؟!
چرا هنوز دمپائی و كفش برای بلند كردن قد را تبلیغ میكنند و فروش سرسام آوری هم دارد؟؟!! چرا هنوز كمربند لاغری را تبلیغ میكنند و برای خریدنش هجوم می آورند؟ چنانچه یكی از شركتها روزانه نزدیك به 1800 كمربند لاغری میفروشد و آمار فروش كلی آن در دو ماه اول عرضه كالا نزدیك به 300000 عدد بوده است! و چرا نباید مردم ایران حداقل به مفهوم و علت نام گذاری BODYFISH توجه کنند؟!

با اطلاع رسانی به سایر هموطنان از سوء استفاده و کلاهبرداری بیشتر اون نامردی که مردم کشورمان را نزد یك چینی خوار و كوچك کرده، جلوگیری کنیم.

 


منبع: مجله ی اینترنتی برترین ها

 

 


برچسب‌ها: دردنوشته ها پراکنده ها
[ دو شنبه 17 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 23 صفحه بعد
درباره وبلاگ

چه آسان شعر می‌سراییم و از انسانیت و حقوق بشر و صدها واژه‌ی از تداعی افتاده‌ی رنگین دیگر دم می‌زنیم. اما آن سوتر از دیوار بلند غرورمان، فراموشی‌مان و روزمرّه‌گی‌مان شعرها کشتار می‌شوند. انسانیت و حقوق بشر در گنداب‌ها دست و پا می‌زند و قاموسی به حجم تاریخ دور و نزدیک از واژگان زنده؛ گرد فراموشی می‌گیرد. چه ساده فراموش می‌کنیم مرگ «شعر» در جامه‌ی انسان را.. آری.. از شعرستانیم و از شعر بی‌خبر و از نزدیک‌ترین‌ها چه دورترین..
امکانات وب